-
کلام بیگانه
شنبه 10 آذر 1403 22:12
اخیرا مرتکب نوشتن رمان جدیدی به نام «کلام بیگانه» شده ام. در انتشارات سخن به چاپ رسیده است. رمان نسبتا کوتاهی با 146 صفحه؛ در مورد مردی به نام کلام که زنش تصمیم گرفته نیما صدایش کند. کلام مدیر و موسس آموزشگاه زبان است. در برهه ای از زندگی اش احساس می کند مردم حرف هایش را نمی فهمند یا این که خودش را جدی نمی گیرند....
-
پوکی استخوان
دوشنبه 8 خرداد 1402 00:37
پسر جوان وارد مطب می شود. پشت سرش دوستش وارد می شود. عین هم هستند. حتی آستین تیشرت مشکی شان به یک اندازه کوتاه است. نفر دوم در را خیلی محکم بسته است. برمی گردد، دوباره باز می کند و آرام تر می بندد. ببخشید آقای دکتر تقصیر بدنسازی است. همه چیز به نظرمان سبک می آید. هر دو جلوی میز ایستاده اند. دکتر در مورد این که...
-
آخرین نصیحت
یکشنبه 31 اردیبهشت 1402 22:54
هدهد نصیحت های ارزشمندی داشت. به کرم ابریشم گفت برگ های تازه بخورد. پیاده روی کند. غم به دلش راه ندهد. جلوی چشم نباشد. همیشه پشت برگ بماند و از همه مهم تر در لحظه خوش باشد. بعد ادامه داد کرم هایی را دیده است که بعد از پیله شدن پروانه های زیبایی شده اند. کرم ابریشم پرسید: شنیده ام بعضی از پرنده ها از کرم ها تغذیه می...
-
کهنسال
جمعه 1 مرداد 1400 00:03
شاد و خندان پرسید با چشمهایی پر از اشتیاق شنیدن جواب، با آمادگی کامل برای به خاطر سپردن و با لذتی که جمله ها را مثل غذا دلچسب می کند. از پیرمردی که دهانش در زیر بینی عقابی اش گم شده بود. پدر جان چند سالته؟ پیرمرد از عدد چیزی سر در نمی آورد موقعیت عمرش را از مرگ و میر دیگران تشخیص می دهد. هزار بار عدد را برایش بخش کرده...
-
زرشک
جمعه 24 اردیبهشت 1400 14:18
رئیس اداره با لباس بنفش جیغش در حال بالا رفتن به طرف تپه بود. هیات همراهش از همه طرف او را همراهی می کردند. تعدادی از کارمندها جلوتر برای لگد کردن خارها و کنار زدن سنگ ها پیشگام بودند. تعدادی در حدی بودند که دوش بدوش و مراقب رئیس باشند. عده ای هم چند قدم عقب تر می آمدند مبادا چیزی از جیب جلوتری ها بیافتد و در صحرا...
-
وصال بیات
جمعه 3 اردیبهشت 1400 22:05
لحظه ای از زمان تصمیم دارد به ملاقات محرمانه ای بپردازد. روی نیمکتی که آلوده هزاران گفتگوی مگو شده است. دو آشنا که صورت های همدیگر را می شناسند. به هم خیره خواهند شد. آنقدر دزدانه که ترحم در چروکی از پف پایینی چشم گم شود. پسرک گفته بود در طلیعه اولین روز ناکامی می میرد ولی نمرده بود. دخترک گفته بود در انتظارش می ماند...
-
سیزده بدر
جمعه 13 فروردین 1400 20:17
امروز، طبیعت با صدای باقیمانده ترقه های چهارشنبه سوری از خواب پرید. پرنده ها با آهنگ رپ ماشین اسپورت خارج خواندند. شاخه ی بید را مجنونی شکست. چمن های نونوار در دام مثلث منقل، دچار حریق شدند. گل شیپوری جیغ کشید. پوشک بچه به پای لاک پشت پیچید و تا بالای تپه رفت. سفره های خالی به دست باد افتاد و محفل خصوصی گون ها پر از...
-
تولد خورشید
دوشنبه 9 فروردین 1400 22:41
خورشید امروز از شبنم نرگسی در بزنگاه سحر زاییده شد. نرگس برای آسمان چشم نازک کرده بود. آسمان که آب دستش بود زمین گذاشت و خورشید هوا کرد. اشکی که از گونه ای به آسمان برود مثل سیبی که از آسمان به زمین بیافتد هزار چرخ می خورد. هر چه زیبایی از همنشینی با گل داشت تلالو شد. درخشید و سحرگاهی از بالای تپه شهر آغاز شد. گره...
-
سال نو
سهشنبه 3 فروردین 1400 12:28
اسفند بیست و نه شماره معکوس تا پایان زمستان است. شمارشی در ولع حریصانه آب شدن زندگی های یخ زده و بیداری از سکوت خواب آلودگی. اسفند بیش از اینکه فرزند زمستان باشد ساقدوش فروردین است. اسفند حاضر است برای فروردین دود شود. تا گل های نازک نارنجی دشت های بهاری از چشم زخم تگرگ و حسادت برفی سرزده به دور باشد. او سی قدم جلوتر...
-
لبخندها
یکشنبه 24 اسفند 1399 20:57
لبخند ها در قاب، پژمرده نمی شوند. بو نمی گیرند و از نا نمی افتند. ماندگار می شوند. مثل لواشکی از میوه های تابستانی فقط طعمشان را تداعی می کنند. برای ماندن خشک می شوند اما طراوت درختی شان را ندارند. کهنه هستند. مثل روزنامه ای که کلماتش دست نخورده ماند است ولی خبرش دیگر تازه نیست. خاطره ای است که با قضاوت کنونی ما تفسیر...
-
نوروز سرزده
جمعه 22 اسفند 1399 18:14
هنوز درکی از فصل و تقویم نداشتم. برف های حیاط و کاشتن گندم و ریحان در بشقاب و روی قلک سفالی برایم بی ربط بود. شاید خانه را خیلی به هم ریخته بودم که خانه تکانی لازم داشت. برف ها و برگ ها را که از حوض خالی می کردند حوض پر از آبی دریایی می شد. صبحی که دید و بازدیدها آغاز می شد یعنی نوروز آمده بود. اشک های درخت مو که...
-
سلبریتی ها
سهشنبه 28 بهمن 1399 23:49
سلبریتی ها نیازمند معرفی نیستند. نام و نام خانوادگی شان سوا از هم، هر کدام جذابیت خاص خود را دارند. با هرکدام و به شیوه ی مجزایی شناخته می شوند. نیازی به اظهار هیچ کدام ندارند. آنها به چهره هایشان معروف هستند. از اینکه مردم را به محک بکشند لذت می برند. عینک دودی می زنند. غافل از اینکه از زیر ماسک هم قابل تشخیص هستند....
-
سرباز
چهارشنبه 22 بهمن 1399 23:15
برق از سر پوتین هایش خواهد پرید. وقتی پاشنه هایش را محکم به هم بکوبد. هفت تیرش را ورانداز می کند مبادا توانایی اش را در تبدیل هفت انسان به هفت پیکر از دست داده باشد. سرنیزه اش را نصفه و نیمه از غلاف بیرون می کشد تا مطمئن شود تیغه ی برنده ای در امتداد دسته دارد. تیغه ی نوک تیزش می تواند از جیب یک مرد بالغ حین عبور،...
-
یکی از دو شفا
یکشنبه 19 بهمن 1399 21:01
پیرمرد همراهی ندارد. غیر از تلفن همراهی که داخل کفش مجلسی اش در جاکفشی جا گذاشته است. به دردش نمی خورد. دستهای لرزانش دکمه های گوشی را از هم تشخیص نمی دهند. صدایش را هم نمی شنود. برایش سمعک خریده اند. راز سمعکش را فاش نخواهد کرد. پسرش بلند گفته است: « اگه مواظب فشار خونت نباشی دوباره باید بستری بشی.» و آرامتر ادامه...
-
اتاق شیرین
شنبه 18 بهمن 1399 16:58
قسمتی از داستان اتاق شیرین صبح زود بیدار میشود. باز کتف مجسمه برق میزند. نزدیکش میشود؛ مجسمه یک بار از گردن شکسته و دوباره سر جایش چسباندهاند. زن از پشت مجسمه بیرون میآید. - دیگه ازت نمیترسم. بهتره بری. - میدونم. از اول هم نمیخواستم بترسونمت. میخواستم به پسرم و عروس و نوهم سر بزنم. من یه بار از زندگی فرار...
-
یک مورب
شنبه 18 بهمن 1399 16:56
قسمتی از داستان یک مورب در سالن امتحانات پشت سر سارا نشستهام. سارا شاگرد دوم کلاس است. همیشه یک نمره از من عقب میماند. صدای پای خانم مشاور میآید. این صدا برای همه آشناست. مثل مانکنها راه میرود. سارا سرش را به طرف من برمیگرداند. میگوید: «شادی چند وقتیه که اداشو در نیاوردی یکم بخندیم.» صدای پای خانم مشاور کنار...
-
عروسک و آزاده
شنبه 18 بهمن 1399 16:53
قسمتی از داستان عروسک و آزاده اگر زودتر از جعبه درش نمیآورد، حتماً خفه میشد. عروسک، زندگیاش را مدیون آزاده است. کاش موهای بنفشش قهوهای روشن بود. آن وقت عین خانم معلمش میشد. کیف کوچکی به دست راستش میاندازد. وارد کلاس که میشود آن را روی میز میگذارد. کیف و مو و روپوشش همه قهوهای روشن هستند. چپ دست است و با خط...
-
در خدمت استاد
شنبه 18 بهمن 1399 16:51
قسمتی از داستان در خدمت استاد به خانه که میرسم خیلی زود وردها را شروع میکنم و تمرکز میکنم. صدا گوشهایم را کر میکند و موج میگیرد. روحم خیلی آرام سوار موج میشود و شناور میشوم. بالا میروم و جنازه خودم را آن پایین میبینم. برایش دست تکان میدهم. موج مرا بالاتر میبرد. آجرهای سقف را درونم حس میکنم. به پشت بام...
-
مهرانگیز
شنبه 18 بهمن 1399 16:49
قسمتی از داستان مهرانگیز مهری جایی را نمیبیند. اشک امان نمی دهد. صدای سرد کشوی سردخانه دلش را پایین میریزد. صورت ایسی را میبیند. از دیدنش خوشحال میشود. سردتر از هوای سردخانه است. مثل وقتی که او را از حوض بیرون کشیده بود. کمرش دوباره خم میشود. لبهایش به گونهی پسرش میرسد. بوی سیگار نمیدهد. بوی همان تعفن را...
-
لی لی
شنبه 18 بهمن 1399 16:47
قسمتی از داستان لی لی عدد یک را پهن نوشته بود. یاد شمع قرمزی افتاد که داشت آب میشد. توی عکس بزرگ اتاقش پشت همین شمع نشسته است. لبهای نمکینش را غنچه کرده و آرزویش حتماً با آن کیک بزرگ خامهای شده است. صدای خندهی مهمانها از گلهای نقرهای قاب به گوش میرسد. حاشیهی عکس پر از دستهای کوچک و بزرگی است که خیلی مرتب به...
-
قیصر
شنبه 18 بهمن 1399 16:42
قسمتی از داستان قیصر سر نوشابه با جعفر شرط بستهام. انتخابم غلط است کوکا اشکم را درمیآورد. به دماغم میپرد و یک قلپ روی کف بوفهی سینما میریزد. نوبت جعفر که میرسد کانادا برمیدارد و یک نفس بالا میرود. لبهای کلفتش تمام دهانهی شیشه را گرفته است. مثل ماهی لبهایش را باز و بسته میکند و گلویش صدای قورت میدهد....
-
آیریس
شنبه 18 بهمن 1399 16:39
قسمتی از داستان آیریس ناگهان صدای نالهی بچهای میآید. روباه است. پشتبندش صدای شکستن ظرفی میشنوم. حواسم پرت میشود. از انبار بیرون میدوم. گرگین روباه را دنبال کرده است. روباه از ترس به داخل اتاق دویده. حالا من و روباه تنها هستیم، ترسیده است. دستهایم را پشتم میگیرم. چند لحظه همدیگر را نگاه میکنیم. زیباییش...
-
خواب شیطان
شنبه 18 بهمن 1399 16:35
قسمتی از داستان خواب شیطان اسد پشت فرمان خوابش گرفته است. صدای گرم و گیرایی میگوید: «گلهای رنگارنگ.» شقایقها دشت را سرخ کردهاند. هما روی فرمان نشسته است. از سینهکش جاده بالا میرود. باز هم معمای جاده به سراغش میآید. این جادهها کجا تمام میشوند. تا به حال انتهای جادهها را ندیده است. به نوک تپه که میرسد زیر...
-
قربانی حاجی
شنبه 18 بهمن 1399 16:32
قسمتی از داستان قربانی حاجی سر سفره که مینشیند موبایلش دانگی صدا میدهد. روی صفحه موبایل نوشته است « گوساله ». از صبح بیشتر از ده بار گوشی با این پیام به صدا درآمده و حاجی وقت نداشته نگاهش کند. گوشی را بر میدارد. «الو. منصور خودتی؟ زنگ زدم بگم یادت نره فردا اول صبح گوساله وسط حیاط باشه. واِلا خودت رو میزنم زمین....
-
مجموعه داستان آیریس
شنبه 18 بهمن 1399 16:21
مجموعه داستان آیریس شامل 10 داستان کوتاه در 106 صفحه می باشد و اخیرا توسط انتشارات شایسته تبریز به چاپ رسیده است. آیریس عنوان یکی از ده داستان این مجموعه می باشد که به دو مفهوم رنگین کمان و گل زنبق ترجمه میشود. گونه ای از گل زنبق به صورت وحشی در اوایل فصل بهار گل میدهد. که بیشتر به گل نوروزی معروف است. در اولین داستان...
-
مادر
جمعه 17 بهمن 1399 20:46
پنجره از سنگینی نگاهم عرق می کند. از بار بخاری که به پشت شیشه اش می کشد. بوی دمنوش پونه همه جا را گرفته است. مادرم دور بسترم پرسه می زند. بوی سبزی گرفته از این همه آشی که پخته است. دیشب عطسه کرده ام و لابد تب می کند. از بس که برای بچه اش مرده است. بی گدار در خاطر خوشش غرق می شوم. بی گمان آب از سرم گذشته است. نگاه...