قسمتی از داستان در خدمت استاد
به خانه که میرسم خیلی زود وردها را شروع میکنم و تمرکز میکنم. صدا گوشهایم را کر میکند و موج میگیرد. روحم خیلی آرام سوار موج میشود و شناور میشوم. بالا میروم و جنازه خودم را آن پایین میبینم. برایش دست تکان میدهم. موج مرا بالاتر میبرد. آجرهای سقف را درونم حس میکنم. به پشت بام میرسم. هوا سرد است و آسمان پر از ستاره. با سرعت تمام از برفهای پشت بام دور میشوم. جثه عظیم استاد را در گوشهای از آسمان تشخیص میدهم. لباس سفید بلندی پوشیده است. وقتی نزدیکش میشوم قدرتی مرا به عقب میراند. قالبی کوچک از خودش به سویم میفرستد. نزدیکتر که میشود خجالت میکشم و فورا روی لباسم تمرکز میکنم. عین همان لباس را به تنم میبینم. استاد مثل یک نهنگ در آسمان شنا میکند و من سه قدم عقبتر از او جولان میدهم. هر کس او را میبیند کنار میکشد و سرش را پایین میاندازد.
