داستان کوتاه

محمود واحدی

داستان کوتاه

محمود واحدی

پوکی استخوان

پسر جوان وارد مطب می شود. پشت سرش دوستش وارد می شود. عین هم هستند. حتی آستین تیشرت مشکی‏ شان به یک اندازه کوتاه است. نفر دوم در را خیلی محکم بسته است. برمی‏ گردد، دوباره باز می‏ کند و آرام‏ تر می‏ بندد.

  • ببخشید آقای دکتر تقصیر بدن‏سازی است. همه چیز به نظرمان سبک می ‏آید.

هر دو جلوی میز ایستاده ‏اند. دکتر در مورد این که کدام یکی باید در صندلی کناریش بنشیند مردد است. پسر جوان تا جلوی میز می ‏آید و دفترچه بیمه را از جیب عقب شلوارش بیرون می‏ کشد و روی میز می ‏گذارد. دکتر به پسر جوان اشاره می‏ کند که بنشیند.

  • آقای دکتر می‏ خواهم برایم آزمایش پوچی استخوان بنویسید. بچه ‏ها می‏ گویند که استخوان‏ هایم خوب رشد نمی‏ کنند.

دوستش می‏ گوید:

  •  بگو بچه‏ های باشگاه. دکتر فکر می‏ کند زن و بچه داری.
  • نه آقای دکتر هیچ چیز ندارم. منم و همین لباس‏ هایم.

بازویش را به طرف دکتر می ‏گیرد. روی بازویش خالکوبی آبی رنگی دارد. حروف «TR» داخل قلب ترک خورده‏ ای نوشته شده است. روی دستش دو سه تا سوختگی دارد که هرکدام به اندازه ته سیگار است. بالاتر از مچ چند جای بریدگی دارد که جوش زشتی خورده ‏اند.

دوستش می‏ گوید:

  • اسکول، همه جا که فشار نمی ‏گیرند.
  • همه دردهای زندگی از فشار می‏ آید. تا اینجا که آمدیم، یک فشار هم بگیریم به کسی بر نمی ‏خورد.

دکتر اشاره می‏ کند روی تخت بنشیند. با چکش کوچکی به زانوهایش می‏ زند. زانوهایش هیچ تکانی نمی‏ خورند.

  • دکتر، اگر یک ماه به باشگاه مان بیایی می توانی چکش های سنگین تر از این هم برداری.

به همراه دوستش بلند می خندند. دوستش می گوید:

  • زانویش سالم است. بهتر است به کتفش ضربه بزنید. دیروز می‏ خواست جلوی بچه‏ ها عرض اندام کند نانچیکو را مثل بروسلی چرخاند و محکم زد وسط کتفش. وقتی ضایع شد. یک بار دیگر شانسش را امتحان کرد محکم‏تر زد وسط کله ‏اش. اگر مغز درست  و درمانی داشت حتما داغان می‏ شد. سومی را زد وسط ستون فقراتش. گفتم حتما یکی از مهره هایش را شکست. از روی لج بازی گفت طوری نشده و به روی خودش نیاورد. حتی سر پنجاه تا دراز نشست شرط بست. چهلمی را وقتی خوابید ولو شد. از صبح امروز می گوید کمر و نوک انگشتان پایش درد می‏ کند.
  • نه آقای دکتر دروغ می‏ گوید. چهل و پنج تا را تمیز رفتم. این‏ها چشم ندارند موفقیت‏ هایم را ببینند. گفتم که استخوان‏ های من کمی مشکل دارد فکر می‏ کنم پوچی استخوان زودتر به سراغم آمده.

دکتر می‏ گوید:

  • بیماری‏ها زودتر به سراغ‏مان نمی‏ آیند. بیشتر وقت‏ ها ما به استقبالشان می‏ رویم و بدتر از آن، از بیماری‏ هایمان مراقبت می‏ کنیم تا مرض‏ ها به سلامت خودشان ادامه بدهند.
  • دکتر این ها را ول کن. نخسه چی می‏ نویسی؟
  • حتی ویزیت هم ننوشتم. چون نتوانستم کاری برای‏تان انجام دهم. فقط می‏ توانم  بگویم شما پوکی استخوان ندارید.

پسر جوان دفترچه را  داخل جیب عقب شلوارش می چپاند. به دوستش می‏ گوید:

  • دیدی من هیچ چیزیم نیست. آنقدر سالمم که دکتر هم عریضه را خالی گذاشت. آقای دکتر من بدون باشگاه می میرم. این بدن را با زحمت به اینجا رسانده ‏ام. لطفا بگو که باشگاه رفتنم مشکلی ندارد.

دکتر سرش را تکان داد. هر دو از مطب خارج شدند. در مطب را خیلی محکم بستند و برنگشتند.



                         

آخرین نصیحت

هدهد نصیحت های ارزشمندی داشت. به کرم ابریشم گفت برگ های تازه بخورد. پیاده روی کند. غم به دلش راه ندهد. جلوی چشم نباشد. همیشه پشت برگ بماند و از همه مهم تر در لحظه خوش باشد. بعد ادامه داد کرم هایی را دیده است که بعد از پیله شدن پروانه های زیبایی شده اند.

کرم ابریشم پرسید: شنیده ام بعضی از پرنده ها از کرم ها تغذیه می کنند. چگونه دلشان می آید این همه زندگی را یکباره ببلعند؟

هدهد گفت: پریدن وسط حرف بزرگترها بی ادبی است. باید تا آخر نصیحتش را گوش بدهد. ادامه داد از پرنده ها دوری کن. می دانم که چشم هایت همین چند برگ اطراف را می بیند. از گوش هایت کمک بگیر. پرنده های بزرگی که بالهایشان صدا ندارد کاری به کارتان ندارند. پرنده های کوچکی که زیاد بال بال می زنند حشره خوارند.

کرم ابریشم پرسید: می بخشید، چرا وقتی صحبت می کنید از دهانتان بوی بدی می آید؟

هدهد این همه بی ادبی را تحمل نکرد. به آخرین سوال کرم ابریشم سریع ترین جواب را داد و با سرعت تمام بال بال زد و رفت.

کهنسال

شاد و خندان پرسید با چشمهایی پر از اشتیاق شنیدن جواب، با آمادگی کامل برای به خاطر سپردن و با لذتی که جمله ها را مثل غذا دلچسب می کند. از پیرمردی که دهانش در زیر بینی عقابی اش گم شده بود.

  • پدر جان چند سالته؟

پیرمرد از عدد چیزی سر در نمی آورد موقعیت عمرش را از مرگ و میر دیگران تشخیص می دهد. هزار بار عدد را برایش بخش کرده اند. عروسش ترجمه کرد. دهانی که دندان نداشته باشد همه حرف ها صدای سوت می دهد. نوه اش گفت صدو سی سال.

جوانک سرتق بی مزه گی می کند: «عمرهم گران شده.» سن پیرمرد را همه می دانند. فقط می خواهند به دوربین کودن بفهمانند که انسان صد و سی ساله می تواند زنده باشد.

  • پدر جان راز طول عمرت چیه؟


                                    

پیرمرد معنی راز را نمی داند. گوش هایش اصلا نمی شنوند. فقط می داند که هر وقت کسی فک درازش را جلوش گرفت سوال دومش در مورد خورد و خوراک است.

  • چیزهای طبیعی خوردم. تا حالا مریض نشدم. دکتر هم نرفتم. هوای تمیز و طبیعی نفس کشیدم. یه بار ده تا تخم مرغ آب پز خوردم کمی سر درد گرفتم.

باز همه خندیدند. دوربین قانع شد. دوروبر پیرمرد را خلوت کردند. همان طور که به درختی جوان تر از خودش تکیه کرده بود و عصایش را کنار پای راستش دراز کرده بود. هیچ کس خاطره ای از افتادن میوه یا برگی از درخت ندارد. کودکی به خاطرکندن میوه کال، تنه اش را لگد نکرده است یا جوانی برای بو کردن گل هایش شاخه ای نشکسته است. تجربه پیرمرد در حدی نیست که بداند این درخت، سایه درست و درمانی ندارد یا این که درخت عرعر بی ثمر است. گلهای بی جلوه اش بدترین بو را دارند. هنوز تفاوتی از گران بودن و گران مایه شدن در ذهنش نقش نبسته است.


زرشک

رئیس اداره با لباس بنفش جیغش در حال بالا رفتن به طرف تپه بود. هیات همراهش از همه طرف او را همراهی می کردند. تعدادی از کارمندها جلوتر برای لگد کردن خارها و کنار زدن سنگ ها پیشگام بودند. تعدادی در حدی بودند که دوش بدوش و  مراقب  رئیس باشند. عده ای هم چند قدم عقب تر می آمدند مبادا چیزی از جیب جلوتری ها بیافتد و در صحرا بماند. رئیس در مسیر تپه کنار درختچه ای ایستاد و  گفت:
- تصورش را بکنید گل های بزرگ این درخت در فصل بهار باز شوند دامنه این کوه چه منظره زیبایی پیدا می کند.
مسئول قسمت برنامه ریزی وسط حرف راننده ای که تازه استخدام شده بود پرید:
- قربان نمی دانستیم شما از درخت و باغبانی هم سر در می آورید.
- کاملا مشخص است. این درخت رز وحشی است. بوی گل های صورتی اش حتما همه جا را پر خواهد کرد. اگر صلاح می دانید نیم ساعت همین جا استراحت کنیم و از همین جا برگردیم.
آنهایی که ایستاده بودند  نشستند و بقیه که نشسته بودند دراز کشیدند. 
چند دقیقه بعد صدای زنگوله و پشت بندش صدای  پارس سگ چرت همه را پاره کرد. بز جلوتر از سگ های گله به جمع شان پیوسته بود. نوک چوب دستی چوپان زودتر از خودش دیده شد. رئیس از ترس سگ ها بلند شد:
- سلام عمو. خسته نباشی. کاش گله ات را کمی آن طرف تر ببری. ما چند دقیقه بعد راه می افتیم. 
- سلام آقای مهندس. راستش من قصد داشتم کمی بالا تر از جمع شما رد بشوم تا مزاحم تان نباشم. این بز بی صاحب گله را تا اینجا کشانده است.
- باید به این بزغاله یاد می دادی که پشت سرت بیاید نه این که تو را پشت سرش بکشاند.
- یاد نمی گیرد. وقتی از وسط  روستا رد می شویم برگ نهال ها را می خورد. بز طعم هیچ چیز را نمی داند چه برسد به این که درخت ها را بشناسد. برای همین تا کنار این درختچه یک نفس دویده است. 
 - حتما سگها و گوسفندها احمق تر از این بزغاله هستند که دنبالش ریسه شده اند. شاید هم صدای زنگوله گول شان زده است.
- نه آقای مهندس. سگ ها دنبالش کرده اند تا از گله بیشتر دور نشود. همه گوسفند ها هم می دانند که این درختچه را نمی شود خورد. می دانید تیغ های درخت زرشک مثل سوزن است. اصلا نمی شود نزدیکش شد. برای تفریح و چریدن دنبالش افتاده اند. این بز هم یک بار دور درخت چرخ می زند و راه می افتد. شما بودید زنگوله را گردن کدام حیوان می بستید. 
چوپان و سگ و گله دور درختچه زرشک چرخی زدند و همراه با صدای زنگوله راه افتادند.

@mahmod.vahedy2021     

  
                             

وصال بیات

لحظه ای از زمان تصمیم دارد به ملاقات محرمانه ای بپردازد. روی نیمکتی که آلوده هزاران گفتگوی مگو شده است. دو آشنا که صورت های همدیگر را می شناسند. به هم خیره خواهند شد. آنقدر دزدانه که ترحم در چروکی از پف پایینی چشم گم شود.

پسرک گفته بود در طلیعه اولین روز ناکامی می میرد ولی نمرده بود. دخترک گفته بود در انتظارش می ماند ولی نمانده بود. 

هر دو از حصار علاقه شق و رقی ناخواسته آزاد شده اند و حالا مرتکب ملاقاتی بی حاصل هستند. دخترک دندان های مبتلا به خنده پسرک را به یاد دارد. اما دندان و لبخند زیر دست هنر ارزان قیمت دندان ساز جان داده اند. پسرک گونه های به رنگ شرم را به یاد دارد که آرام در چروک هایش خزیده اند. 

پیر مرد به اندازه مردمک های پیرزن لرز دارد. وصال مثل وجودشان پیر و خرفت شده است. این جمله را پیرمرد آهسته گفته است بی آنکه بداند پیرزن امکانات شنیدن نجوا را ندارد. از نیمکت کنده می شود. پشت سرش را نگاه می کند تا فریب کهنه اش را برای دومین بار اجرا کند. وانمود می کند که برخواهد گشت. پیرزن از نیمکت به خواب رفته است. تا نمودی از شکیبایی داشته باشد. این شکیبایی مثل دست پختش بی مزه است.

محیط بی جان از این منظره جان نگرفت. زمان به خاطر ولخرجی لحظه اش پشیمان است. نیمکت مثل جنازه به بقایش ادامه داد.