اخیرا مرتکب نوشتن رمان جدیدی به نام «کلام بیگانه» شده ام. در انتشارات سخن به چاپ رسیده است. رمان نسبتا کوتاهی با 146 صفحه؛ در مورد مردی به نام کلام که زنش تصمیم گرفته نیما صدایش کند. کلام مدیر و موسس آموزشگاه زبان است. در برهه ای از زندگی اش احساس می کند مردم حرف هایش را نمی فهمند یا این که خودش را جدی نمی گیرند. کلام دچار اساسی ترین کشمکش زندگی اش می شود. معمولا تمامی کشمکش های جدی اگر به یاس منتهی نشوند به فهم یا بینشی ارزشمند منجر می شوند. آن قدر بی انصاف نبوده ام که قهرمان داستان را بعد از کلی دردسر و سرگردانی از ادراک محیط محروم کنم.
به گمانم با اسم کتاب موضوع داستان را لو داده ام. با این حال چیزی از نقش خواننده کم نشده است. خواننده در آخرین سطرهای داستان ناخواسته قضاوت خواهد کرد که کلام بیگانه است یا «کلام».
معمولا نویسنده ها کتاب خودشان را تمجید نمی کنند. حتی در حدی که بگویند به خواندنش می ارزد. تصمیم دارم مثل همه ی نویسنده ها مبادی آداب باشم و در مورد رمان کلام بیگانه چیزی نگویم.
پسر جوان وارد مطب می شود. پشت سرش دوستش وارد می شود. عین هم هستند. حتی آستین تیشرت مشکی شان به یک اندازه کوتاه است. نفر دوم در را خیلی محکم بسته است. برمی گردد، دوباره باز می کند و آرام تر می بندد.
هر دو جلوی میز ایستاده اند. دکتر در مورد این که کدام یکی باید در صندلی کناریش بنشیند مردد است. پسر جوان تا جلوی میز می آید و دفترچه بیمه را از جیب عقب شلوارش بیرون می کشد و روی میز می گذارد. دکتر به پسر جوان اشاره می کند که بنشیند.
دوستش می گوید:
بازویش را به طرف دکتر می گیرد. روی بازویش خالکوبی آبی رنگی دارد. حروف «TR» داخل قلب ترک خورده ای نوشته شده است. روی دستش دو سه تا سوختگی دارد که هرکدام به اندازه ته سیگار است. بالاتر از مچ چند جای بریدگی دارد که جوش زشتی خورده اند.
دوستش می گوید:
دکتر اشاره می کند روی تخت بنشیند. با چکش کوچکی به زانوهایش می زند. زانوهایش هیچ تکانی نمی خورند.
به همراه دوستش بلند می خندند. دوستش می گوید:
دکتر می گوید:
پسر جوان دفترچه را داخل جیب عقب شلوارش می چپاند. به دوستش می گوید:
دکتر سرش را تکان داد. هر دو از مطب خارج شدند. در مطب را خیلی محکم بستند و برنگشتند.
هدهد نصیحت های ارزشمندی داشت. به کرم ابریشم گفت برگ های تازه بخورد. پیاده روی کند. غم به دلش راه ندهد. جلوی چشم نباشد. همیشه پشت برگ بماند و از همه مهم تر در لحظه خوش باشد. بعد ادامه داد کرم هایی را دیده است که بعد از پیله شدن پروانه های زیبایی شده اند.
کرم ابریشم پرسید: شنیده ام بعضی از پرنده ها از کرم ها تغذیه می کنند. چگونه دلشان می آید این همه زندگی را یکباره ببلعند؟
هدهد گفت: پریدن وسط حرف بزرگترها بی ادبی است. باید تا آخر نصیحتش را گوش بدهد. ادامه داد از پرنده ها دوری کن. می دانم که چشم هایت همین چند برگ اطراف را می بیند. از گوش هایت کمک بگیر. پرنده های بزرگی که بالهایشان صدا ندارد کاری به کارتان ندارند. پرنده های کوچکی که زیاد بال بال می زنند حشره خوارند.
کرم ابریشم پرسید: می بخشید، چرا وقتی صحبت می کنید از دهانتان بوی بدی می آید؟
هدهد این همه بی ادبی را تحمل نکرد. به آخرین سوال کرم ابریشم سریع ترین جواب را داد و با سرعت تمام بال بال زد و رفت.