داستان کوتاه

محمود واحدی

داستان کوتاه

محمود واحدی

کلام بیگانه

          

اخیرا مرتکب نوشتن رمان جدیدی به نام «کلام بیگانه» شده ام. در انتشارات سخن به چاپ رسیده است. رمان نسبتا کوتاهی با 146 صفحه؛ در مورد مردی به نام کلام که زنش تصمیم گرفته نیما صدایش کند. کلام مدیر و موسس آموزشگاه زبان است. در برهه ای از زندگی اش احساس می کند مردم حرف‏ هایش را نمی فهمند یا این که خودش را جدی نمی گیرند. کلام دچار اساسی ترین کشمکش زندگی اش می شود. معمولا تمامی کشمکش های جدی اگر به یاس منتهی نشوند به فهم یا بینشی ارزشمند منجر می شوند. آن قدر بی انصاف نبوده‏ ام که قهرمان داستان را بعد از کلی دردسر و سرگردانی از ادراک محیط محروم کنم.

به گمانم با اسم کتاب موضوع داستان را لو داده‏ ام. با این حال چیزی از نقش خواننده کم نشده است. خواننده در آخرین سطرهای داستان ناخواسته قضاوت خواهد کرد که کلام بیگانه است یا «کلام».

معمولا نویسنده ها کتاب خودشان را تمجید نمی کنند. حتی در حدی که بگویند به خواندنش می ارزد. تصمیم دارم مثل همه ی نویسنده ها مبادی آداب باشم و در مورد رمان کلام بیگانه چیزی نگویم.

مجموعه داستان آیریس


مجموعه داستان آیریس شامل 10 داستان کوتاه در 106 صفحه می باشد و اخیرا توسط انتشارات شایسته تبریز به چاپ رسیده است.

آیریس عنوان یکی از ده داستان این مجموعه می باشد که به دو مفهوم رنگین کمان و گل زنبق ترجمه میشود. گونه ای از گل زنبق به صورت وحشی در اوایل فصل بهار گل میدهد. که بیشتر به گل نوروزی معروف است. در اولین داستان مجموعه به گل نوروزی اشاره شده است. راوی داستان بعد از دیدن گل های نوروزی به زندگی امیدوار می شود اما کار از کار گذشته است. 

 

 

آیریس، قربانی حاجی ، خواب شیطان، قیصر، لی لی ، مهرانگیز، در خدمت استاد ، عروسک و آزاده، یک مورب و اتاق شیرین، داستان‏های کوتاه مجموعه می باشند.

پوکی استخوان

پسر جوان وارد مطب می شود. پشت سرش دوستش وارد می شود. عین هم هستند. حتی آستین تیشرت مشکی‏ شان به یک اندازه کوتاه است. نفر دوم در را خیلی محکم بسته است. برمی‏ گردد، دوباره باز می‏ کند و آرام‏ تر می‏ بندد.

  • ببخشید آقای دکتر تقصیر بدن‏سازی است. همه چیز به نظرمان سبک می ‏آید.

هر دو جلوی میز ایستاده ‏اند. دکتر در مورد این که کدام یکی باید در صندلی کناریش بنشیند مردد است. پسر جوان تا جلوی میز می ‏آید و دفترچه بیمه را از جیب عقب شلوارش بیرون می‏ کشد و روی میز می ‏گذارد. دکتر به پسر جوان اشاره می‏ کند که بنشیند.

  • آقای دکتر می‏ خواهم برایم آزمایش پوچی استخوان بنویسید. بچه ‏ها می‏ گویند که استخوان‏ هایم خوب رشد نمی‏ کنند.

دوستش می‏ گوید:

  •  بگو بچه‏ های باشگاه. دکتر فکر می‏ کند زن و بچه داری.
  • نه آقای دکتر هیچ چیز ندارم. منم و همین لباس‏ هایم.

بازویش را به طرف دکتر می ‏گیرد. روی بازویش خالکوبی آبی رنگی دارد. حروف «TR» داخل قلب ترک خورده‏ ای نوشته شده است. روی دستش دو سه تا سوختگی دارد که هرکدام به اندازه ته سیگار است. بالاتر از مچ چند جای بریدگی دارد که جوش زشتی خورده ‏اند.

دوستش می‏ گوید:

  • اسکول، همه جا که فشار نمی ‏گیرند.
  • همه دردهای زندگی از فشار می‏ آید. تا اینجا که آمدیم، یک فشار هم بگیریم به کسی بر نمی ‏خورد.

دکتر اشاره می‏ کند روی تخت بنشیند. با چکش کوچکی به زانوهایش می‏ زند. زانوهایش هیچ تکانی نمی‏ خورند.

  • دکتر، اگر یک ماه به باشگاه مان بیایی می توانی چکش های سنگین تر از این هم برداری.

به همراه دوستش بلند می خندند. دوستش می گوید:

  • زانویش سالم است. بهتر است به کتفش ضربه بزنید. دیروز می‏ خواست جلوی بچه‏ ها عرض اندام کند نانچیکو را مثل بروسلی چرخاند و محکم زد وسط کتفش. وقتی ضایع شد. یک بار دیگر شانسش را امتحان کرد محکم‏تر زد وسط کله ‏اش. اگر مغز درست  و درمانی داشت حتما داغان می‏ شد. سومی را زد وسط ستون فقراتش. گفتم حتما یکی از مهره هایش را شکست. از روی لج بازی گفت طوری نشده و به روی خودش نیاورد. حتی سر پنجاه تا دراز نشست شرط بست. چهلمی را وقتی خوابید ولو شد. از صبح امروز می گوید کمر و نوک انگشتان پایش درد می‏ کند.
  • نه آقای دکتر دروغ می‏ گوید. چهل و پنج تا را تمیز رفتم. این‏ها چشم ندارند موفقیت‏ هایم را ببینند. گفتم که استخوان‏ های من کمی مشکل دارد فکر می‏ کنم پوچی استخوان زودتر به سراغم آمده.

دکتر می‏ گوید:

  • بیماری‏ها زودتر به سراغ‏مان نمی‏ آیند. بیشتر وقت‏ ها ما به استقبالشان می‏ رویم و بدتر از آن، از بیماری‏ هایمان مراقبت می‏ کنیم تا مرض‏ ها به سلامت خودشان ادامه بدهند.
  • دکتر این ها را ول کن. نخسه چی می‏ نویسی؟
  • حتی ویزیت هم ننوشتم. چون نتوانستم کاری برای‏تان انجام دهم. فقط می‏ توانم  بگویم شما پوکی استخوان ندارید.

پسر جوان دفترچه را  داخل جیب عقب شلوارش می چپاند. به دوستش می‏ گوید:

  • دیدی من هیچ چیزیم نیست. آنقدر سالمم که دکتر هم عریضه را خالی گذاشت. آقای دکتر من بدون باشگاه می میرم. این بدن را با زحمت به اینجا رسانده ‏ام. لطفا بگو که باشگاه رفتنم مشکلی ندارد.

دکتر سرش را تکان داد. هر دو از مطب خارج شدند. در مطب را خیلی محکم بستند و برنگشتند.



                         

آخرین نصیحت

هدهد نصیحت های ارزشمندی داشت. به کرم ابریشم گفت برگ های تازه بخورد. پیاده روی کند. غم به دلش راه ندهد. جلوی چشم نباشد. همیشه پشت برگ بماند و از همه مهم تر در لحظه خوش باشد. بعد ادامه داد کرم هایی را دیده است که بعد از پیله شدن پروانه های زیبایی شده اند.

کرم ابریشم پرسید: شنیده ام بعضی از پرنده ها از کرم ها تغذیه می کنند. چگونه دلشان می آید این همه زندگی را یکباره ببلعند؟

هدهد گفت: پریدن وسط حرف بزرگترها بی ادبی است. باید تا آخر نصیحتش را گوش بدهد. ادامه داد از پرنده ها دوری کن. می دانم که چشم هایت همین چند برگ اطراف را می بیند. از گوش هایت کمک بگیر. پرنده های بزرگی که بالهایشان صدا ندارد کاری به کارتان ندارند. پرنده های کوچکی که زیاد بال بال می زنند حشره خوارند.

کرم ابریشم پرسید: می بخشید، چرا وقتی صحبت می کنید از دهانتان بوی بدی می آید؟

هدهد این همه بی ادبی را تحمل نکرد. به آخرین سوال کرم ابریشم سریع ترین جواب را داد و با سرعت تمام بال بال زد و رفت.

کهنسال

شاد و خندان پرسید با چشمهایی پر از اشتیاق شنیدن جواب، با آمادگی کامل برای به خاطر سپردن و با لذتی که جمله ها را مثل غذا دلچسب می کند. از پیرمردی که دهانش در زیر بینی عقابی اش گم شده بود.

  • پدر جان چند سالته؟

پیرمرد از عدد چیزی سر در نمی آورد موقعیت عمرش را از مرگ و میر دیگران تشخیص می دهد. هزار بار عدد را برایش بخش کرده اند. عروسش ترجمه کرد. دهانی که دندان نداشته باشد همه حرف ها صدای سوت می دهد. نوه اش گفت صدو سی سال.

جوانک سرتق بی مزه گی می کند: «عمرهم گران شده.» سن پیرمرد را همه می دانند. فقط می خواهند به دوربین کودن بفهمانند که انسان صد و سی ساله می تواند زنده باشد.

  • پدر جان راز طول عمرت چیه؟


                                    

پیرمرد معنی راز را نمی داند. گوش هایش اصلا نمی شنوند. فقط می داند که هر وقت کسی فک درازش را جلوش گرفت سوال دومش در مورد خورد و خوراک است.

  • چیزهای طبیعی خوردم. تا حالا مریض نشدم. دکتر هم نرفتم. هوای تمیز و طبیعی نفس کشیدم. یه بار ده تا تخم مرغ آب پز خوردم کمی سر درد گرفتم.

باز همه خندیدند. دوربین قانع شد. دوروبر پیرمرد را خلوت کردند. همان طور که به درختی جوان تر از خودش تکیه کرده بود و عصایش را کنار پای راستش دراز کرده بود. هیچ کس خاطره ای از افتادن میوه یا برگی از درخت ندارد. کودکی به خاطرکندن میوه کال، تنه اش را لگد نکرده است یا جوانی برای بو کردن گل هایش شاخه ای نشکسته است. تجربه پیرمرد در حدی نیست که بداند این درخت، سایه درست و درمانی ندارد یا این که درخت عرعر بی ثمر است. گلهای بی جلوه اش بدترین بو را دارند. هنوز تفاوتی از گران بودن و گران مایه شدن در ذهنش نقش نبسته است.