داستان کوتاه

محمود واحدی

داستان کوتاه

محمود واحدی

اتاق شیرین

قسمتی از داستان اتاق شیرین

صبح زود بیدار می‌شود. باز کتف مجسمه برق می‌زند. نزدیکش می‌شود؛ مجسمه یک بار از گردن شکسته و دوباره سر جایش چسبانده‌اند. زن از پشت مجسمه بیرون می‌آید.

- دیگه ازت نمی‌ترسم. بهتره بری.

- می‌دونم. از اول هم نمی‌خواستم بترسونمت. می‌خواستم به پسرم و عروس و نوه‌م سر بزنم. من یه بار از زندگی فرار کردم و همه چیزم رو از دست دادم.

شیرین مجسمه را بالای صندوقچه گذاشته است. با نوک انگشت‌هایش قطره اشکی را که از پلک‌های بسته‌اش جاری شده، پاک می‌کند. رو برمی‌گرداند سمت بهروز که چایی شیرین را هم می‌زند. بهروز لبخند می‌زند ولی دندان‌هایش دیگر معلوم نیست.

 


یک مورب

قسمتی از داستان یک مورب 

در سالن امتحانات پشت سر سارا نشسته‌ام. سارا شاگرد دوم کلاس است. همیشه یک نمره از من عقب می‌ماند. صدای پای خانم مشاور می‌آید. این صدا برای همه آشناست. مثل مانکن‌ها راه می‌رود. سارا سرش را به طرف من برمی‏گرداند. می‏گوید: «شادی چند وقتیه که اداشو در نیاوردی یکم بخندیم.» صدای پای خانم مشاور کنار صندلی من خاموش می‌شود. خم می‌شود و بیخ گوشم می‏گوید: «شادی جون، سولماز برگشته یه هفته پیشمون بمونه. داره دکتر می‏شه. به من قول داده دنبال تخصصش هم بره. با همین سارا یه روز بیا خونمون دخترمو ببین. شاید راز موفقیت‌شو به شما هم گفت.» صدای پای مانکن دوباره بلند می‌شود. بعد صدای خنده سارا بلند می‌شود. ادایش را در آورده‌ام.

 


عروسک و آزاده

قسمتی از داستان عروسک و آزاده

اگر زودتر از جعبه درش نمی‌آورد، حتماً خفه می‌شد. عروسک، زندگی‌اش را مدیون آزاده است. کاش موهای بنفشش قهوه‌ای روشن بود. آن وقت عین خانم معلمش می‌شد. کیف کوچکی به دست راستش می‌اندازد. وارد کلاس که می‌شود آن را روی میز می‌گذارد. کیف و مو و روپوشش همه قهوه‌ای روشن هستند. چپ دست است و با خط زیبایی روی تخته سیاه می‌نویسد. تند و تند در کلاس راه می‌رود اما قدم‌هایش صدا ندارند. کتاب فارسی را دستش می‌گیرد و دیکته می‌گوید به آخر خط که می‌رسد با لحن خاصی می‌گوید: «نقطه سر سطر.» آزاده فرصت پیدا می‌کند که سرش را بلند کند و یک بار دیگر براندازش کند. بزرگ که شود فقط معلم می‌شود. مدل کیف را می‌داند باید عین همان را بخرد و به بچه‌های کلاس هی نقطه سر سطر بگوید.


در خدمت استاد

قسمتی از داستان در خدمت استاد

به خانه که می‌رسم خیلی زود وردها را شروع می‌کنم و تمرکز می‌کنم. صدا گوش‌هایم را کر می‌کند و موج می‏گیرد. روحم خیلی آرام سوار موج می‌شود و شناور می‌شوم. بالا می‌روم و جنازه خودم را آن پایین می‌بینم. برایش دست تکان می‌دهم. موج مرا بالاتر می‌برد. آجرهای سقف را درونم حس می‌کنم. به پشت بام می‌رسم. هوا سرد است و آسمان پر از ستاره. با سرعت تمام از برف‌های پشت بام دور می‌شوم. جثه عظیم استاد را در گوشه‌ای از آسمان تشخیص می‌دهم. لباس سفید بلندی پوشیده است. وقتی نزدیکش می‏شوم قدرتی مرا به عقب می‌راند. قالبی کوچک از خودش به سویم می‌فرستد. نزدیک‌تر که می‏شود خجالت می‌کشم و فورا روی لباسم تمرکز می‌کنم. عین همان لباس را به تنم می‌بینم. استاد مثل یک نهنگ در آسمان شنا می‌کند و من سه قدم عقب‌تر از او جولان می‌دهم. هر کس او را می‌بیند کنار می‌کشد و سرش را پایین می‌اندازد.

 


مهرانگیز

قسمتی از داستان مهرانگیز

مهری جایی را نمی‌بیند. اشک امان نمی دهد. صدای سرد کشوی سردخانه دلش را پایین می‌ریزد. صورت ایسی را می‌بیند. از دیدنش خوشحال می‌شود. سردتر از هوای سردخانه است. مثل وقتی که او را از حوض بیرون کشیده بود. کمرش دوباره خم می‌شود. لب‌هایش به گونه‌ی پسرش می‌رسد. بوی سیگار نمی‌دهد. بوی همان تعفن را می‌دهد که با دود اسفند هم نرفت. التماس‌شان می‌کند. درش بیاورند. اگر زیر چادر نمازم بغلش کنم گرم می‌شود. به خدا سرپا می‌شود. در کشو را می‌چسبد که زمین نخورد. سرمای دستگیره به دستش می‌چسبد. رهایش می‌کند و از هوش می‌رود. دوستانش به خاطر همان بسته‌ی بزرگ او را کشته‌ و داخل فاضلاب انداخته‏اند.

بچه‌اش را با آن سر و وضع کنار سفره نمی‌نشاند.

- اول باید بریم حمام. حسابی بشورمت. مگه مهری مرده باشه.