داستان کوتاه

محمود واحدی

داستان کوتاه

محمود واحدی

لی لی

قسمتی از داستان لی لی 

عدد یک را پهن نوشته بود. یاد شمع قرمزی افتاد که داشت آب می‌شد. توی عکس بزرگ اتاقش پشت همین شمع نشسته است. لب‌های نمکینش را غنچه کرده و آرزویش حتماً با آن کیک بزرگ خامه‌ای شده است. صدای خنده‌ی مهمان‌ها از گلهای نقره‌ای قاب به گوش می‌رسد. حاشیه‌ی عکس پر از دست‌های کوچک و بزرگی است که خیلی مرتب به هم خورده‌اند. زنجیر ظریفی در موهایش کمین کرده و قلبی از آن آویزان است. مادربزرگ آن را دور گردنش می‌اندازد و می‌گوید: «تکه‌ای از گوشواره‌ام را داخلش گذاشته‌ام تا همیشه صدای قلبت را بشنوم.»

 

 


قیصر

قسمتی از داستان قیصر

 

سر نوشابه با جعفر شرط بسته‌ام. انتخابم غلط است کوکا اشکم را درمی‏آورد. به دماغم می‏پرد و یک قلپ روی کف بوفه‌ی سینما می‌ریزد. نوبت جعفر که می‌رسد کانادا برمی‌دارد و یک نفس بالا می‏رود. لب‌های کلفتش تمام دهانه‌ی شیشه را گرفته است. مثل ماهی لب‌هایش را باز و بسته می‌کند و گلویش صدای قورت می‌دهد. ناگهان از داخل سینما همهمه‌ای به پا می‌شود. درهای دو لنگه فنری به پشت یکی می‌خورد و باز می‌شود و وقتی رها می‏شود به شانه‌های بیجان پدر جعفر می‌خورد. جلوی گیشه بلیط روی موزاییک رهایش می‌کنند. داخل سینما قلبش گرفته است. داد زده بود. سکوت قلبش در هیاهوی تارزان گم شده بود. تا وقتی که کریم سوسن از مستی فارغ شود و چشم‌های تنگ و کوچکش را باز کند و داد بزند‌: «آهای مردم، یه بابایی ، اینجا مرده.» آپاراتچی پارچه‌ای آورد و تا روی سرش کشید. روی پارچه نوشته بود: «صمد آرتیست می‌شود.»

 

 


آیریس

قسمتی از داستان آیریس 

ناگهان صدای ناله‌ی بچه‌ای می‌آید. روباه است. پشت‌بندش صدای شکستن ظرفی می‌شنوم. حواسم پرت می‌شود. از انبار بیرون می‌دوم. گرگین روباه را دنبال کرده است. روباه از ترس به داخل اتاق دویده. حالا من و روباه تنها هستیم، ترسیده است. دست‌هایم را پشتم می‌گیرم. چند لحظه همدیگر را نگاه می‌کنیم. زیباییش خیره‌کننده است. از جایم تکان بخورم رم می‌کند و گمش می‌کنم. اگر حرکت نکنم از من خسته می‌شود و فرار می‌کند. راه‌مان را از هم جدا می‌کنیم. همان‏طور که نگاهش را در چشم‌هایم حبس کرده‌ام، عقب عقب می‏روم تا به گرگین می‌رسم. دستم را روی سرش می‌گذارم. زانو می‌زند. روباه آهسته و با اطمینان از جلوی‌مان رد می‌شود. تا سیم خاردار باغ می‌دود و در سربالایی انتهای باغ ناپدید می‌شود.

 

 


خواب شیطان

قسمتی از داستان خواب شیطان 

اسد پشت فرمان خوابش گرفته است. صدای گرم و گیرایی می‌گوید: «گل‌های رنگارنگ.» شقایق‌ها دشت را سرخ کرده‌اند. هما روی فرمان نشسته است. از سینه‌کش جاده بالا می‌رود. باز هم معمای جاده به سراغش می‌آید. این جاده‌ها کجا تمام می‌شوند. تا به حال انتهای جاده‌ها را ندیده است. به نوک تپه که می‌رسد زیر پایش پر از شقایق است. دشت از این همه زیبایی سرخ شده است. تریلی می‌افتد توی سرازیری و سرعت می‌گیرد. پایش را روی ترمز فشار می‌دهد. پای چپش به زنجیر چرخ گیر کرده است. این لعنتی را باید سر موقع جمعش می‌کرد. دست چپش به تنهایی نمی‌تواند فرمان را نگه دارد. با دست راست دنده معکوس می‌کشد. عقربه‌ی سرعت سرجایش می‌ماند. به آینه نگاه می‌کند وسط کلاهش یک ساعت سفید چسبانده‌اند. عقربه‌اش از نوزده گذشته است. خواننده، آهنگش را قطع می‌کند. می‌گوید: «باید قرص‌هاتو سر وقت می‌خوردی.»

 


قربانی حاجی

قسمتی از داستان قربانی حاجی 

سر سفره که می‌نشیند موبایلش دانگی صدا می‌دهد. روی صفحه موبایل نوشته است « گوساله ». از صبح بیشتر از ده بار گوشی با این پیام به صدا درآمده و حاجی وقت نداشته نگاهش کند. گوشی را بر می‌دارد. «الو. منصور خودتی؟ زنگ زدم بگم یادت نره فردا اول صبح گوساله وسط حیاط باشه. واِلا خودت رو می‌زنم زمین. جهنم ضرر، امسال گوشت الاغ نذری می‏دم.» و از ته دل قهقهه می‌زند. ساکت که می‌شود منصور می‌گوید: «کی بدقولی کردم حاجی؟ هرسال برات گاو کشتم عین هلو! قدر نمی‌‌شناسی. یا دست من نمک نداره یا تو نمی‌دونی نمک چیه!»