داستان کوتاه

محمود واحدی

داستان کوتاه

محمود واحدی

کلام بیگانه

          

اخیرا مرتکب نوشتن رمان جدیدی به نام «کلام بیگانه» شده ام. در انتشارات سخن به چاپ رسیده است. رمان نسبتا کوتاهی با 146 صفحه؛ در مورد مردی به نام کلام که زنش تصمیم گرفته نیما صدایش کند. کلام مدیر و موسس آموزشگاه زبان است. در برهه ای از زندگی اش احساس می کند مردم حرف‏ هایش را نمی فهمند یا این که خودش را جدی نمی گیرند. کلام دچار اساسی ترین کشمکش زندگی اش می شود. معمولا تمامی کشمکش های جدی اگر به یاس منتهی نشوند به فهم یا بینشی ارزشمند منجر می شوند. آن قدر بی انصاف نبوده‏ ام که قهرمان داستان را بعد از کلی دردسر و سرگردانی از ادراک محیط محروم کنم.

به گمانم با اسم کتاب موضوع داستان را لو داده‏ ام. با این حال چیزی از نقش خواننده کم نشده است. خواننده در آخرین سطرهای داستان ناخواسته قضاوت خواهد کرد که کلام بیگانه است یا «کلام».

معمولا نویسنده ها کتاب خودشان را تمجید نمی کنند. حتی در حدی که بگویند به خواندنش می ارزد. تصمیم دارم مثل همه ی نویسنده ها مبادی آداب باشم و در مورد رمان کلام بیگانه چیزی نگویم.

پوکی استخوان

پسر جوان وارد مطب می شود. پشت سرش دوستش وارد می شود. عین هم هستند. حتی آستین تیشرت مشکی‏ شان به یک اندازه کوتاه است. نفر دوم در را خیلی محکم بسته است. برمی‏ گردد، دوباره باز می‏ کند و آرام‏ تر می‏ بندد.

  • ببخشید آقای دکتر تقصیر بدن‏سازی است. همه چیز به نظرمان سبک می ‏آید.

هر دو جلوی میز ایستاده ‏اند. دکتر در مورد این که کدام یکی باید در صندلی کناریش بنشیند مردد است. پسر جوان تا جلوی میز می ‏آید و دفترچه بیمه را از جیب عقب شلوارش بیرون می‏ کشد و روی میز می ‏گذارد. دکتر به پسر جوان اشاره می‏ کند که بنشیند.

  • آقای دکتر می‏ خواهم برایم آزمایش پوچی استخوان بنویسید. بچه ‏ها می‏ گویند که استخوان‏ هایم خوب رشد نمی‏ کنند.

دوستش می‏ گوید:

  •  بگو بچه‏ های باشگاه. دکتر فکر می‏ کند زن و بچه داری.
  • نه آقای دکتر هیچ چیز ندارم. منم و همین لباس‏ هایم.

بازویش را به طرف دکتر می ‏گیرد. روی بازویش خالکوبی آبی رنگی دارد. حروف «TR» داخل قلب ترک خورده‏ ای نوشته شده است. روی دستش دو سه تا سوختگی دارد که هرکدام به اندازه ته سیگار است. بالاتر از مچ چند جای بریدگی دارد که جوش زشتی خورده ‏اند.

دوستش می‏ گوید:

  • اسکول، همه جا که فشار نمی ‏گیرند.
  • همه دردهای زندگی از فشار می‏ آید. تا اینجا که آمدیم، یک فشار هم بگیریم به کسی بر نمی ‏خورد.

دکتر اشاره می‏ کند روی تخت بنشیند. با چکش کوچکی به زانوهایش می‏ زند. زانوهایش هیچ تکانی نمی‏ خورند.

  • دکتر، اگر یک ماه به باشگاه مان بیایی می توانی چکش های سنگین تر از این هم برداری.

به همراه دوستش بلند می خندند. دوستش می گوید:

  • زانویش سالم است. بهتر است به کتفش ضربه بزنید. دیروز می‏ خواست جلوی بچه‏ ها عرض اندام کند نانچیکو را مثل بروسلی چرخاند و محکم زد وسط کتفش. وقتی ضایع شد. یک بار دیگر شانسش را امتحان کرد محکم‏تر زد وسط کله ‏اش. اگر مغز درست  و درمانی داشت حتما داغان می‏ شد. سومی را زد وسط ستون فقراتش. گفتم حتما یکی از مهره هایش را شکست. از روی لج بازی گفت طوری نشده و به روی خودش نیاورد. حتی سر پنجاه تا دراز نشست شرط بست. چهلمی را وقتی خوابید ولو شد. از صبح امروز می گوید کمر و نوک انگشتان پایش درد می‏ کند.
  • نه آقای دکتر دروغ می‏ گوید. چهل و پنج تا را تمیز رفتم. این‏ها چشم ندارند موفقیت‏ هایم را ببینند. گفتم که استخوان‏ های من کمی مشکل دارد فکر می‏ کنم پوچی استخوان زودتر به سراغم آمده.

دکتر می‏ گوید:

  • بیماری‏ها زودتر به سراغ‏مان نمی‏ آیند. بیشتر وقت‏ ها ما به استقبالشان می‏ رویم و بدتر از آن، از بیماری‏ هایمان مراقبت می‏ کنیم تا مرض‏ ها به سلامت خودشان ادامه بدهند.
  • دکتر این ها را ول کن. نخسه چی می‏ نویسی؟
  • حتی ویزیت هم ننوشتم. چون نتوانستم کاری برای‏تان انجام دهم. فقط می‏ توانم  بگویم شما پوکی استخوان ندارید.

پسر جوان دفترچه را  داخل جیب عقب شلوارش می چپاند. به دوستش می‏ گوید:

  • دیدی من هیچ چیزیم نیست. آنقدر سالمم که دکتر هم عریضه را خالی گذاشت. آقای دکتر من بدون باشگاه می میرم. این بدن را با زحمت به اینجا رسانده ‏ام. لطفا بگو که باشگاه رفتنم مشکلی ندارد.

دکتر سرش را تکان داد. هر دو از مطب خارج شدند. در مطب را خیلی محکم بستند و برنگشتند.



                         

آخرین نصیحت

هدهد نصیحت های ارزشمندی داشت. به کرم ابریشم گفت برگ های تازه بخورد. پیاده روی کند. غم به دلش راه ندهد. جلوی چشم نباشد. همیشه پشت برگ بماند و از همه مهم تر در لحظه خوش باشد. بعد ادامه داد کرم هایی را دیده است که بعد از پیله شدن پروانه های زیبایی شده اند.

کرم ابریشم پرسید: شنیده ام بعضی از پرنده ها از کرم ها تغذیه می کنند. چگونه دلشان می آید این همه زندگی را یکباره ببلعند؟

هدهد گفت: پریدن وسط حرف بزرگترها بی ادبی است. باید تا آخر نصیحتش را گوش بدهد. ادامه داد از پرنده ها دوری کن. می دانم که چشم هایت همین چند برگ اطراف را می بیند. از گوش هایت کمک بگیر. پرنده های بزرگی که بالهایشان صدا ندارد کاری به کارتان ندارند. پرنده های کوچکی که زیاد بال بال می زنند حشره خوارند.

کرم ابریشم پرسید: می بخشید، چرا وقتی صحبت می کنید از دهانتان بوی بدی می آید؟

هدهد این همه بی ادبی را تحمل نکرد. به آخرین سوال کرم ابریشم سریع ترین جواب را داد و با سرعت تمام بال بال زد و رفت.

تولد خورشید

خورشید امروز از شبنم نرگسی در بزنگاه سحر زاییده شد. نرگس برای آسمان چشم نازک کرده بود. آسمان که آب دستش بود زمین گذاشت و خورشید هوا کرد. اشکی که از گونه ای به آسمان برود مثل سیبی که از آسمان به زمین بیافتد هزار چرخ می خورد. هر چه زیبایی از همنشینی با گل داشت تلالو شد. درخشید و سحرگاهی از بالای تپه شهر آغاز شد. گره گیسوی تپه، آبی و افشان تا کتف دشت راه افتاد. بره ی کوچک چموش جلوتر از گله از روی عکسش پرید. در دنج ترین قسمت دره تصویر کفشدوزک و خود قورباغه در آینه ی چشمه صاف شدند. برکه به طنازی بال های سنجاقک دماغش را خارند و عطسه کرد. قطره ی درخشان آسمانی هر لحظه گرم تر می شد از آتشی که با هر حادثه به جانش افتاد. شیفتگی حجب و حیا را از نگاهش گرفت. بالاتر آمد و دقیق تر خیره شد. در وسط ترین قسمت آسمان آتش گرفت و رسوا شد. خورشیدی به این بزرگی را مگر می شد حاشا کرد. اتفاقی افتاده بود تا اوج بگیرد. حس غریبی به نرگس داشت. دست دراز کرده بود تا پشم های بره را نوازش دهد. در آب رودخانه آب تنی کند. با لودگی روی بالهای سنجاقک رنگین کمان بکشد و لپ چشمه را بگیرد. خورشید وقارش را به باد داده بود. با اولین ابری که به دستش رسید اشک ها و آب دماغش را پاک کرد. از پشت آن سرک کشید و چشم و ابرو پراند.

پیرمرد دهقان کلاه حصیری اش را بالاتر برد نگاه طعنه آمیزی به صورت آفتاب تموز انداخت و سرش را تکان داد. شلوار خورشید هزار تا شده بود. با جنگل و کوه و کویر و دشت و موهای طلایی گندم زار و گونه های  زردآلو دیده بوسی کرد. با خنده بلند و بزرگ صخره همراه شد و خندید. زمین تحمل این همه خنده و شادی را ندارد. عکسش را در دورترین نقطه دریا دید زد. چقدر فرتوت شده است. دریا لب تر کرد و خورشید غرق شده تکه تکه شد.  نباید عنان از کف می داد. زمین برای هرحسی کوچک است. آرزو کرد دوباره متولد شود. سنگینی تمام احساسات را با لودگی بیشتری به دوش بکشد. سبک سرانه بالا برود و زمین را به خاطر کوچک بودنش تحقیر کند.

در لحظه ای درهم تنیدگی عصر و شب؛ خورشید  دست هایش را تکاند. تا هر چه از دیدار زمین نورانی شده است بریزد. مثل معلمی که در انتهای درس گچ های دستش را بتکاند. نفسی تازه کرد و به زیر آب رفت.


                                                                           

لبخندها

لبخند ها در قاب، پژمرده نمی شوند. بو نمی گیرند و از نا نمی افتند. ماندگار می شوند. مثل لواشکی از میوه های تابستانی فقط طعمشان را تداعی می کنند. برای ماندن خشک می شوند اما طراوت درختی شان را ندارند. کهنه هستند. مثل روزنامه ای که کلماتش دست نخورده ماند است ولی خبرش دیگر تازه نیست. خاطره ای است که با قضاوت کنونی ما تفسیر می شود. عکس ها با هر تماشا مدتی در خاطرمان خیس می خورند و لبخند ماسیده ای با افسوس اضافی به کاممان می ریزند. خشک کردن شیوه مناسبی  برای نگهداری از لبخند نیست. لبخند ها باید در وجود ما و متناسب با خودمان بزرگ شوند پا بگیرند و با ما به زندگی شان ادامه دهند.