قسمتی از داستان آیریس
ناگهان صدای نالهی بچهای میآید. روباه است. پشتبندش صدای شکستن ظرفی میشنوم. حواسم پرت میشود. از انبار بیرون میدوم. گرگین روباه را دنبال کرده است. روباه از ترس به داخل اتاق دویده. حالا من و روباه تنها هستیم، ترسیده است. دستهایم را پشتم میگیرم. چند لحظه همدیگر را نگاه میکنیم. زیباییش خیرهکننده است. از جایم تکان بخورم رم میکند و گمش میکنم. اگر حرکت نکنم از من خسته میشود و فرار میکند. راهمان را از هم جدا میکنیم. همانطور که نگاهش را در چشمهایم حبس کردهام، عقب عقب میروم تا به گرگین میرسم. دستم را روی سرش میگذارم. زانو میزند. روباه آهسته و با اطمینان از جلویمان رد میشود. تا سیم خاردار باغ میدود و در سربالایی انتهای باغ ناپدید میشود.