قسمتی از داستان مهرانگیز
مهری جایی را نمیبیند. اشک امان نمی دهد. صدای سرد کشوی سردخانه دلش را پایین میریزد. صورت ایسی را میبیند. از دیدنش خوشحال میشود. سردتر از هوای سردخانه است. مثل وقتی که او را از حوض بیرون کشیده بود. کمرش دوباره خم میشود. لبهایش به گونهی پسرش میرسد. بوی سیگار نمیدهد. بوی همان تعفن را میدهد که با دود اسفند هم نرفت. التماسشان میکند. درش بیاورند. اگر زیر چادر نمازم بغلش کنم گرم میشود. به خدا سرپا میشود. در کشو را میچسبد که زمین نخورد. سرمای دستگیره به دستش میچسبد. رهایش میکند و از هوش میرود. دوستانش به خاطر همان بستهی بزرگ او را کشته و داخل فاضلاب انداختهاند.
بچهاش را با آن سر و وضع کنار سفره نمینشاند.
- اول باید بریم حمام. حسابی بشورمت. مگه مهری مرده باشه.